بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

دختر بی همتای ما

عکسای آتلیه

بنیتا جونم  من و بابایی تصمیم داشتیم وقتی تو یکساله شدی ببریمت آتلیه ولی به خاطر مشغله بابا همش توی این کار تاخیر می افتاد تا اینکه حدود ٣ هفته پیش من و بابایی و شما رفتیم آتلیه الناز جون و چندتا عکس قشنگ انداختیم  که به جز عکسای خودم چون بی حجابم بقیه شونو اینجا می ذارم           ...
29 تير 1392

15 ماهگی و دوتا دندون جدید

دختر قشنگم امروز پانزدهمین ماهگرد تولد قشنگته و من خییلی از خدای مهربونم شاکرم که مارو لایق فرشته نازی مثله تو دونست که حالا ١٥ ماهه چشم و چراغ خونه مون شده......... عزیز دلم  این ماه هم به جز روزای بد مریضی تو به خوبی و خوشی سپری شد و تو هروز با انجام یک کار جدید یا شیرین کاری مارو حسابی خوشحال کردی ...و من حس می کنم نسبت به ماههای قبل خیلی فهمیده تر و عاقل تر شدی چون معنی و منظور همه حرفها رو درک می کنی و درست عکس العمل نشون می دی عسلم توی این ماه علاقه زیادی به کفش و دمپایی بزرگونه پیدا کردی و هرجا دمپایی ببینی می ری پات می کنی و باهاش راه می ری...خداروشکر تا حدودی دست از سر کشوها و کابینت های آشپزخونه و رفتن به تر...
24 تير 1392

بهبودی بنیتا و سفر به تهران و شمال

اول سلام به دوستای گلم که توی این چند وقته جویای حال بنیتا جونم بودن...خیلی خیلی ازتون ممنونم عزیزانم به خاطر لطف و محبتتون جریان یک هفته غیبت ما هم از این قراره که به خاطر روزهای بدی که با بیماری بینتا برامون گذشت به محض اینکه حال دخملی خوب شد به یکباره تصمیم گرفتیم مسافرتی که قرار بود یک ماه دیگه بریم رو جلو بندازیم تا هم از کسلی دربیاییم و هم یک آب و هوایی عوض کنیم..بنابراین یک سفر دسته جمعی به شمال رفتیم. بنیتا جونم دو روز بعد از اینکه خوب شدی سه تایی رفتیم تهران و دوروزی اونجا بودیم که توی این دوروز سعی کردیم جاهایی ببریمت که دوست داشته باشی و بهت خوش بگذره که یکی از اون جاها دریاچه چیتگر بود که توی وبلاگ دوستات دیده بودم و ا...
21 تير 1392

روزهای سخت بیماری دلبندم

بنیتای نازنین مامان، دختر کوچولوی قشنگم الان که دارم برات می نویسم ٤ شبانه روزه که مریضی و ما رو حسابی غصه دار کردی عزیز دلم جریان هم از این قراره که از روز چهارشنبه من متوجه شدم شکمت بیشتر از روزهای قبل و خیلی شل کار می کنه و فکر کردم ماله اینه که داری دندون در می یاری ولی ساعت ٤ بعد از ظهر با ناله از خواب بیدار شدی و من تا بغلت کردم استفراغ شدیدی کردی و زدی زیر گریه و من باز گفتم حتما هندوانه زیاد بهت دادم و سر دلت سنگینی کرده..اما کاش اینا بود و تموم می شد ..تو از اون روز عصر تا فرداش اسهال شدید و گهگداری استفراغ و تب ٣٨ درجه داشتی طوری که برات شب اول شیاف گذاشتیم تا تبت اومد پایین دکتر هم رفتیم و گفت این یه ویروسه که دوره اش ٣ ...
9 تير 1392
1